|
پروانه هاي آبي
ديلينگ دي ديلينگ . پروانه هاي آبي مي چرخيدند . يك نفر با لبخند موشي را حركت مي داد و گاهي فشارش مي داد . دست و پا هايش را در هوا تكان مي داد . دستش را دراز مي كرد . به پروانه هاي آبي كه بالاي تختش آويزان بودند نمي رسيد . سرش جايي نداشت . از درد پر شده بود . موجودي لغزنده مشغول بود ، با ضجه مي خواست جمجمه اش را بشكند و بيرون بخزد . التماس مي كرد . _خانم پرستار چشماش داره تو حدقه مي چرخه . عرق كرده . پرستار سر در گوش خانم فرو برد و گفت : مگه به بالاي سرش نگاه نمي كنين . سرمش رو عوض ميكنم . مسكن قوي بهش ميزنم تا آروم بشه . شما هم سعي كنيد خونه رو ساكت و آروم كنيد . دانه هاي عرق از روي پيشاني راه باز مي كردند . توان چشيدن عرقهايي را كه از خط دور دهانش به آن راه پيدا مي كردند را هم نداشت . چيزي درون جمجمه اش پا مي كوبيد . فرياد مي زد ... _ چرا نمي تركه ؟ چرا دهن باز نمي كنه ؟ _ با مشت به مغزش مي كوبيد . سوزن سرم از دستش در آمد . پرستار عصباني زير لب غُر و لُند مي كرد . ديلينگ دي ديلينگ . پروانه هاي آبي مي چرخيدند . _امروز چي كشيدي مامان ؟ _گل ، درخت ، خونه ، دختر . _خانم ميگفت تو پسري چرا دختر مي كشي ؟ پسر بكش . سياه شد بعد خيلي روشن . نور شديدي چشمهايش را مي زد . هميشه همينجا مي خوابيد . وقتي بيدار مي شد از نور رقصاني كه از بين شاخ و برگهاي بيد مي تابيد لذت مي برد . باد شاخه ها را شانه مي كرد . هميشه دستهاي رها شده اش با دسته اي علف بالا مي آمد و بو ميكرد . بوي علف تازه مست كنند بود . هميشه منتظر مي شد تا بيايد .هيچ كس اينجا را نمي شناخت . و مي آمد . دنبال پروانه هاي آبي مي دويدند . ديلينگ دي ديلينگ . بر روي تخت تكان شديدي خورد . خانه ساكت بود . مثل اينكه كسي كه صاحب آنست مرده باشد . از زير سنگيني پلكهايش نگاه كرد . شب شده بود . موجود مثل خوره مغزش را پوك مي كرد . _فكر مي كني امشب بميرم ، نبايد بميرم ، اونم ميميره ، دق ميكنه . اون دكتر مُفنگي زپرتي گفت امروز تمومه . _روز تموم شده آقا . انگار كسي گلويش را فشار مي داد ، صدايش بند آمد . پنجره تاريك بود . شب بود . دلش به حال خودش نمي سوخت . راحت مي شد . مي خواست حرفي بزند ، كاري انجام دهد . صداي خس خس خفيفي از گلويش در مي آمد . پرستار سرش را بلند كرد و ليوان آب را بين لبهاي او جا داد . آب سر ريز مي شد . بهانه اي براي پرستار كه به او دست بزند . بوي تند ادوكلن پرستار حالش را بهم مي زد . _روشن كن ... _چي آقا ؟ _ همه ي چراغاي خونه رو روشن كن . بايد مثل روز بشه . مي فهمي . اون طاقت نداره . به پرستار نگاه كرد و بوم و رنگهايش را خواست .
قلم مو را دستش گرفته بود . روي رنگ سبز ماليد . روي بوم برد . دستهايش به شدت مي لرزيد . پرستار گفت : مي خواهيد يك آرام بخش تزريق كنم . _نه تو بشين جلوي همون آينه ، مي خوام از تو يك نقاشي بكشم. قلم مو را پرت كرد . _آقا چكار كردين ؟! ملافه ها كثيف شد . _ به جهنم تو بتَمَرگ سر جات . دستش را روي رنگ سبز لغزاند . با دست مي كشيد . قلم مو دقت نداشت . مي لرزيد . لباسي سبز با گلهاي ريز سرخ مي كشيد . ديلينگ دي ديلينگ . پروانه هاي آبي مي چرخيدند . صحرا بيدار شده بود . پيراهن سبز به تن داشت . _روي تخته رنگ كمي سفيد رو با سبز قاطي كرد _ بايد كم رنگ تر مي شد . بهار بود و دشت تر و تازه . _صحرا اين گلا رو به سنجاق سرت مي زني ؟ _آره . با هيجان گفت : برات بزنم . _ نه بابام ببينه . _حالا كه نيست رفته . دستش را با ملافه اي كه روي تخت افتاده بود پاك كرد . پرستار اعتراضي نكرد . رنگ قرمز و زرد ، روي تخته رنگ ، بايد گلهاي كوچك باشد . صحرا دراز مي كشيد روي علفهاي زير درخت بيد . يك پايش را دراز ميكرد و پاي ديگرش را ستون ، از دور نگاهش مي كرد . اگر جلو مي رفت صحرا بلند مي شد . صحرا موهايش روي چمنها پخش و پلا بود . دوباره دستش را با ملافه ها پاك كرد . پرستار بلند شد . _ بشين سر جات كارم تموم نشده . _ آخه دارين همه جا رو رنگي ميكنين . _ عيبي نداره تو اين گُلا رو به موهات بزن . رنگ مشكي با قهوه اي سوخته را روي تخته رنگ ماليد . باد مي آمد . شاخه هاي بيد مانند رقاصي عرب هنر نمايي مي كردند . مي دانست او هميشه آنجاست با گلي كوچك به مو هايش . آرام جلو رفت . مي خواست غافلگيرش كند . صورت سپيدش را كه مي ديد هُري دلش مي ريخت . لاي علفها بود ، خوابيده . رنگ مشكي را با انگشتانش نوازش مي كرد . در اتاق باد مي آمد . بوم خيس بود . ديشب نَمي باران در صحرا زده بود و علفها و گلها و زمين خيس بودند . جلو رفت ، چشمانش زيبا بودند . قهوه اي را با مشكي روي بوم مي كشيد . چشمان درشت و نافذ در قلب ، دل را مي لرزاند . ابروهايش را لمس كرد . دستش را در بوم لاي طُرٍه هاي صحرا فرو برده بود . خم شد . بو كرد ، بوي عطر و رايحه ي پونه هاي وحشي كنار جوي آب پاي بيد را مي داد . مست و مدهوش شد . سرش گيج رفت . بوي تند رنگ او را گرفته بود .روي تخت افتاد . چشمها در صحرا مي دويدند . نفس نفس مي زدند . صحرا از جلوي آينه بلند شد . روپوش سفيدي به تن داشت . _گفتم آقا استراحت كنيد . بازوهايش را گرفت و روي تخت جابجا كرد . _ اِ تويي ؟! _آره صحرا منم . _ نمي گي بابام ببينه . صحرا بازوهايش را گرفت و بلند شد و نشست . سرش را روي پاي صحرا كه يك پايش دراز بود و يك پايش را جمع كرده بود گذاشت . _بوي گلها رو مي شنوي ؟ _آره . موهاي صحرا كه سرش را روي صورت او خم كرده بود مثل شاخه هاي بيد سرازير بود . دسته هايي از شاخه ها را باد حركت مي داد . بوي عطر صحرا از شاخه ها به صورتش مي ريخت . مست بود . با بوي عطر علفهاي تازه و گلهاي صحرا حالش بهتر مي شد . ديلينگ دي ديلينگ . پروانه هاي آبي مي چرخيدند . صحرا از روي تخت بلند شد و پايش را از زير سر او كشيد . ترسيد دوباره فرياد بزند و بگويد : من نامزد دارم دير اومدي . _ بوم خشك شده آقا . _ساعت چنده ؟ ساعت انگليسي توي سالن ضربه نمي زد . _ چرا صداي ساعت سالن نمياد ؟ _ خانم گفتن نگذاريم صدا بده . تا شما استراحت كنين . _ راش بنداز ، مي خوام فردا بشه . اون بايد منو فردا ببينه . ميخوام وقتي كارم تموم شد منو ببينه . من بميرم اونم ميميره . اون نبايد بميره . رنگ خاكستري و سفيد ، كمي مشكي و قهوه اي مي خواست سايه بزنه . آرام شده بود . انگار كه كار خوره تمام شده بود . چيزي در سرش براي خوردن وجود نداشت . دستانش نمي لرزيدن . _ صحرا تو چرا سر جات نيستي ؟ _ آقا خسته شدم . _ يعني به خاطر من تحمل نداري . _ شما كه سر من فرياد مي زنيد ! سر صحرا فرياد نزده بود ! صحرا نشست . روي صندلي كه روي تراس بود نشست . _صحرا داره بارون مياد ؟ _آره _ چرا اينجا نشستي ؟ _ مي خوام بوي بارون رو توي سينَم پر كنم . از پشت به طرف صحرا رفت . دستهاي رنگي اش را روي موهاي صحرا مي كشيد . بايد دسته دسته خودش را نشان مي داد . با دست موهاي صحرا را كه روي شانه هايش ريخته بود جمع كرد و با يك دست نگه داشت . به صورت صحرا نگاه كرد . سفيد بود ، سايه ي بيني و سايه ي خط زنخدان و چانه كه روي گردن صحرا افتاده بود . دست ميكشيد با سر انگشتانش بوم را لمس مي كرد . سرش را جلو برد ، زير چانه ي صحرا را بوسيد . صحرا چيزي نگفت و حتي لبخندي از سر رضايت به آينه تحويل داد . برجستگي سينه هاي صحرا زيبا بود و روي علفها و گلها سايه مي انداخت . زير اين تخته سنگهاي صحرا هميشه بدنبال خرگوش مي گشتند و بعد بدنبالش مي دويدند . هم او و هم صحرا . صحرا خسته مي شد و مي گفت : وايستا خسته شدم . مي آمد و دست صحرا را مي گرفت و روي صورتش مي گذاشت تا گرم شوند . دستهاي صحرا هميشه سرد بود . بوم و سينه ي صحرا را لمس مي كرد ، سايه ميزد . صحرا خودش را روي تخت ول كرده بود . انگار صحرا ديگر از پدرش نمي ترسيد . او انگشتش را در رنگ قرمز فرو برد . به لبهاي صحرا كشيد . صحرا به غروب نگاه مي كرد و سايه ي بيد . گفت : بابا ميگه دختر قبل از ازدواج آرايش نمي كنه . لبهايش خشكيده بود . او دستش را به طرف لبهاي صحرا برد . و دستها آرام بود . صحرا چشمهايش را بسته بود و قبل از ازدواج آرايش مي كرد . صحرا بلند بلند مي خنديد . روپوش سفيد را در آورده بود . او روي تخت افتاده بود . بوم خيس بود و ملافه ها تمام رنگي شده بودند . پرستار از روي تخت بلند شد و دستش را از دست او كشيد و گفت : آقا اومدن ، لگنها رو مي برم بيرون . روز شده بود . صحرا در آستانه ي در ايستاده بود . گريه مي كرد . به او نگاه كرد . زير همان درخت بيد روي علفها خوابيده بود . بوي پونه ي وحشي توي سرشان مي پيچيد . به آسمان آبي نگاه مي كردند . ابرها خرامان دست به دست باد داده بودند . او هم دست به دست صحرا داده بود . _ اگه بابام ببينه . _ ... . پلكهايش روي هم بودند . اينقدر سنگين بودند كه باز نمي شدند . صحرا به بوم نگاه كرد . پرستار با لبخندي كريه و زشت ايستاده بود . موهايش پريشان بود و مشكي و قهوه اي و رژ قرمزي زده بود . گردن و چانه اش رنگي بود . تاب سبز رنگي به تن داشت . صحرا بلند شد و دستش را از دست او بيرون آورد . پرستار ديگر نمي خنديد . ديلينگ دي ديلينگ ، پروانه هاي آبي نمي چرخيدند ، پرواز مي كردند و روي بالهايشان لكه هاي زرد و قرمز بود . ديگر با نخ آويزان نبودند . در اتاق سرگردان گشتي زدند و از پنجره به صحرا رفتند . پرستار تنهاي تنها در اتاق گريه مي كرد . |
|