پروانه هاي آبي

حسين نيازي پاگل
rahavi2003@yahoo.com

پروانه هاي آبي


ديلينگ دي ديلينگ . پروانه هاي آبي مي چرخيدند . يك نفر با لبخند موشي را حركت مي داد و گاهي فشارش مي داد . دست و پا هايش را در هوا تكان مي داد . دستش را دراز مي كرد . به پروانه هاي آبي كه بالاي تختش آويزان بودند نمي رسيد .
سرش جايي نداشت . از درد پر شده بود . موجودي لغزنده مشغول بود ، با ضجه مي خواست جمجمه اش را بشكند و بيرون بخزد . التماس مي كرد .
_خانم پرستار چشماش داره تو حدقه مي چرخه . عرق كرده .
پرستار سر در گوش خانم فرو برد و گفت : مگه به بالاي سرش نگاه نمي كنين . سرمش رو عوض ميكنم . مسكن قوي بهش ميزنم تا آروم بشه . شما هم سعي كنيد خونه رو ساكت و آروم كنيد .
دانه هاي عرق از روي پيشاني راه باز مي كردند . توان چشيدن عرقهايي را كه از خط دور دهانش به آن راه پيدا مي كردند را هم نداشت . چيزي درون جمجمه اش پا مي كوبيد . فرياد مي زد ... _ چرا نمي تركه ؟ چرا دهن باز نمي كنه ؟ _ با مشت به مغزش مي كوبيد . سوزن سرم از دستش در آمد . پرستار عصباني زير لب غُر و لُند مي كرد . ديلينگ دي ديلينگ . پروانه هاي آبي مي چرخيدند .
_امروز چي كشيدي مامان ؟
_گل ، درخت ، خونه ، دختر .
_خانم ميگفت تو پسري چرا دختر مي كشي ؟ پسر بكش .
سياه شد بعد خيلي روشن . نور شديدي چشمهايش را مي زد . هميشه همينجا مي خوابيد . وقتي بيدار مي شد از نور رقصاني كه از بين شاخ و برگهاي بيد مي تابيد لذت مي برد . باد شاخه ها را شانه مي كرد . هميشه دستهاي رها شده اش با دسته اي علف بالا مي آمد و بو ميكرد . بوي علف تازه مست كنند بود . هميشه منتظر مي شد تا بيايد .هيچ كس اينجا را نمي شناخت . و مي آمد . دنبال پروانه هاي آبي مي دويدند .
ديلينگ دي ديلينگ . بر روي تخت تكان شديدي خورد . خانه ساكت بود . مثل اينكه كسي كه صاحب آنست مرده باشد . از زير سنگيني پلكهايش نگاه كرد . شب شده بود . موجود مثل خوره مغزش را پوك مي كرد .
_فكر مي كني امشب بميرم ، نبايد بميرم ، اونم ميميره ، دق ميكنه . اون دكتر مُفنگي زپرتي گفت امروز تمومه .
_روز تموم شده آقا .
انگار كسي گلويش را فشار مي داد ، صدايش بند آمد . پنجره تاريك بود . شب بود . دلش به حال خودش نمي سوخت . راحت مي شد . مي خواست حرفي بزند ، كاري انجام دهد . صداي خس خس خفيفي از گلويش در مي آمد . پرستار سرش را بلند كرد و ليوان آب را بين لبهاي او جا داد . آب سر ريز مي شد . بهانه اي براي پرستار كه به او دست بزند . بوي تند ادوكلن پرستار حالش را بهم مي زد .
_روشن كن ...
_چي آقا ؟
_ همه ي چراغاي خونه رو روشن كن . بايد مثل روز بشه . مي فهمي . اون طاقت نداره .
به پرستار نگاه كرد و بوم و رنگهايش را خواست .

قلم مو را دستش گرفته بود . روي رنگ سبز ماليد . روي بوم برد . دستهايش به شدت مي لرزيد .
پرستار گفت : مي خواهيد يك آرام بخش تزريق كنم .
_نه تو بشين جلوي همون آينه ، مي خوام از تو يك نقاشي بكشم.
قلم مو را پرت كرد .
_آقا چكار كردين ؟! ملافه ها كثيف شد .
_ به جهنم تو بتَمَرگ سر جات .
دستش را روي رنگ سبز لغزاند . با دست مي كشيد . قلم مو دقت نداشت . مي لرزيد . لباسي سبز با گلهاي ريز سرخ مي كشيد . ديلينگ دي ديلينگ . پروانه هاي آبي مي چرخيدند . صحرا بيدار شده بود . پيراهن سبز به تن داشت . _روي تخته رنگ كمي سفيد رو با سبز قاطي كرد _ بايد كم رنگ تر مي شد . بهار بود و دشت تر و تازه .
_صحرا اين گلا رو به سنجاق سرت مي زني ؟
_آره .
با هيجان گفت : برات بزنم .
_ نه بابام ببينه .
_حالا كه نيست رفته .
دستش را با ملافه اي كه روي تخت افتاده بود پاك كرد . پرستار اعتراضي نكرد . رنگ قرمز و زرد ، روي تخته رنگ ، بايد گلهاي كوچك باشد . صحرا دراز مي كشيد روي علفهاي زير درخت بيد . يك پايش را دراز ميكرد و پاي ديگرش را ستون ، از دور نگاهش مي كرد . اگر جلو مي رفت صحرا بلند مي شد . صحرا موهايش روي چمنها پخش و پلا بود .
دوباره دستش را با ملافه ها پاك كرد . پرستار بلند شد .
_ بشين سر جات كارم تموم نشده .
_ آخه دارين همه جا رو رنگي ميكنين .
_ عيبي نداره تو اين گُلا رو به موهات بزن .
رنگ مشكي با قهوه اي سوخته را روي تخته رنگ ماليد . باد مي آمد . شاخه هاي بيد مانند رقاصي عرب هنر نمايي مي كردند . مي دانست او هميشه آنجاست با گلي كوچك به مو هايش . آرام جلو رفت . مي خواست غافلگيرش كند . صورت سپيدش را كه مي ديد هُري دلش مي ريخت . لاي علفها بود ، خوابيده . رنگ مشكي را با انگشتانش نوازش مي كرد . در اتاق باد مي آمد . بوم خيس بود . ديشب نَمي باران در صحرا زده بود و علفها و گلها و زمين خيس بودند . جلو رفت ، چشمانش زيبا بودند . قهوه اي را با مشكي روي بوم مي كشيد . چشمان درشت و نافذ در قلب ، دل را مي لرزاند . ابروهايش را لمس كرد . دستش را در بوم لاي طُرٍه هاي صحرا فرو برده بود . خم شد . بو كرد ، بوي عطر و رايحه ي پونه هاي وحشي كنار جوي آب پاي بيد را مي داد . مست و مدهوش شد . سرش گيج رفت . بوي تند رنگ او را گرفته بود .روي تخت افتاد . چشمها در صحرا مي دويدند . نفس نفس مي زدند . صحرا از جلوي آينه بلند شد . روپوش سفيدي به تن داشت .
_گفتم آقا استراحت كنيد .
بازوهايش را گرفت و روي تخت جابجا كرد .
_ اِ تويي ؟!
_آره صحرا منم .
_ نمي گي بابام ببينه .
صحرا بازوهايش را گرفت و بلند شد و نشست . سرش را روي پاي صحرا كه يك پايش دراز بود و يك پايش را جمع كرده بود گذاشت .
_بوي گلها رو مي شنوي ؟
_آره .
موهاي صحرا كه سرش را روي صورت او خم كرده بود مثل شاخه هاي بيد سرازير بود . دسته هايي از شاخه ها را باد حركت مي داد . بوي عطر صحرا از شاخه ها به صورتش مي ريخت . مست بود . با بوي عطر علفهاي تازه و گلهاي صحرا حالش بهتر مي شد . ديلينگ دي ديلينگ . پروانه هاي آبي مي چرخيدند . صحرا از روي تخت بلند شد و پايش را از زير سر او كشيد . ترسيد دوباره فرياد بزند و بگويد : من نامزد دارم دير اومدي .
_ بوم خشك شده آقا .
_ساعت چنده ؟
ساعت انگليسي توي سالن ضربه نمي زد .
_ چرا صداي ساعت سالن نمياد ؟
_ خانم گفتن نگذاريم صدا بده . تا شما استراحت كنين .
_ راش بنداز ، مي خوام فردا بشه . اون بايد منو فردا ببينه . ميخوام وقتي كارم تموم شد منو ببينه . من بميرم اونم ميميره . اون نبايد بميره .
رنگ خاكستري و سفيد ، كمي مشكي و قهوه اي مي خواست سايه بزنه . آرام شده بود . انگار كه كار خوره تمام شده بود . چيزي در سرش براي خوردن وجود نداشت . دستانش نمي لرزيدن .
_ صحرا تو چرا سر جات نيستي ؟
_ آقا خسته شدم .
_ يعني به خاطر من تحمل نداري .
_ شما كه سر من فرياد مي زنيد !
سر صحرا فرياد نزده بود ! صحرا نشست . روي صندلي كه روي تراس بود نشست .
_صحرا داره بارون مياد ؟
_آره
_ چرا اينجا نشستي ؟
_ مي خوام بوي بارون رو توي سينَم پر كنم .
از پشت به طرف صحرا رفت . دستهاي رنگي اش را روي موهاي صحرا مي كشيد . بايد دسته دسته خودش را نشان مي داد . با دست موهاي صحرا را كه روي شانه هايش ريخته بود جمع كرد و با يك دست نگه داشت . به صورت صحرا نگاه كرد . سفيد بود ، سايه ي بيني و سايه ي خط زنخدان و چانه كه روي گردن صحرا افتاده بود . دست ميكشيد با سر انگشتانش بوم را لمس مي كرد . سرش را جلو برد ، زير چانه ي صحرا را بوسيد . صحرا چيزي نگفت و حتي لبخندي از سر رضايت به آينه تحويل داد . برجستگي سينه هاي صحرا زيبا بود و روي علفها و گلها سايه مي انداخت . زير اين تخته سنگهاي صحرا هميشه بدنبال خرگوش مي گشتند و بعد بدنبالش مي دويدند . هم او و هم صحرا . صحرا خسته مي شد و مي گفت : وايستا خسته شدم . مي آمد و دست صحرا را مي گرفت و روي صورتش مي گذاشت تا گرم شوند . دستهاي صحرا هميشه سرد بود . بوم و سينه ي صحرا را لمس مي كرد ، سايه ميزد . صحرا خودش را روي تخت ول كرده بود . انگار صحرا ديگر از پدرش نمي ترسيد .
او انگشتش را در رنگ قرمز فرو برد . به لبهاي صحرا كشيد . صحرا به غروب نگاه مي كرد و سايه ي بيد . گفت : بابا ميگه دختر قبل از ازدواج آرايش نمي كنه . لبهايش خشكيده بود . او دستش را به طرف لبهاي صحرا برد . و دستها آرام بود . صحرا چشمهايش را بسته بود و قبل از ازدواج آرايش مي كرد . صحرا بلند بلند مي خنديد . روپوش سفيد را در آورده بود . او روي تخت افتاده بود . بوم خيس بود و ملافه ها تمام رنگي شده بودند . پرستار از روي تخت بلند شد و دستش را از دست او كشيد و گفت : آقا اومدن ، لگنها رو مي برم بيرون .
روز شده بود . صحرا در آستانه ي در ايستاده بود . گريه مي كرد . به او نگاه كرد . زير همان درخت بيد روي علفها خوابيده بود . بوي پونه ي وحشي توي سرشان مي پيچيد . به آسمان آبي نگاه مي كردند . ابرها خرامان دست به دست باد داده بودند . او هم دست به دست صحرا داده بود .
_ اگه بابام ببينه .
_ ... .
پلكهايش روي هم بودند . اينقدر سنگين بودند كه باز نمي شدند . صحرا به بوم نگاه كرد . پرستار با لبخندي كريه و زشت ايستاده بود . موهايش پريشان بود و مشكي و قهوه اي و رژ قرمزي زده بود . گردن و چانه اش رنگي بود . تاب سبز رنگي به تن داشت . صحرا بلند شد و دستش را از دست او بيرون آورد . پرستار ديگر نمي خنديد .
ديلينگ دي ديلينگ ، پروانه هاي آبي نمي چرخيدند ، پرواز مي كردند و روي بالهايشان لكه هاي زرد و قرمز بود . ديگر با نخ آويزان نبودند . در اتاق سرگردان گشتي زدند و از پنجره به صحرا رفتند . پرستار تنهاي تنها در اتاق گريه مي كرد .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31100< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي